فنجان سرد چای، دو تا دست روی میز
تهران، غروب جمعهی آبان برگریز
آهسته خیره شد به من و گفت ناگهان:
این بار آخریست که میبینمت عزیز
از من مرنج طالع من!، بعد از این دوسال...
با اخمهات زندگیام را به هم مریز
از انقلاب تا سر حافظ قدم زدیم
ما غصه داشتیم، خیابان پیر نیز
پاییز بود و باران بود و غروب و ... شهر؛
با خاطرات ما دو نفر سخت در ستیز
باهم قدم زدیم ولی شهر مرده بود
انگار زیر پاهامان مثل برگریز