قصه ی "علي بهانه گير "
مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟»
زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.»
دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.»
گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.»
بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون.
زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.
زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.»
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.»
زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.»
علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.»
زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.»
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.»
زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.»
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.»
هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند.
زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»
و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري.
شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله.
يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.»
يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟»
يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير.
يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟»
زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟»
كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.»
عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.»
در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.»
عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»
صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.»
صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.»
عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟»
علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟»
عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟»
چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟»
زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟»
زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند.
پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟»
علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد.
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»
يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.»
علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟»
علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟»
پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.»
علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟»
پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.»