
javascript:;javascript:;ميهن چت ,, اورداپ , سناتور ها , چت فانوس, نيني چت , آتيش چت, دوستان چت , فرشته چت , چت روم ايرانسلي ها, لالا چت , باران چت , بي بي چت , چيك چت , اپل چت , كارون چت, صميمي چت,, گلريز چت , دالتون چت , آسان چت, پيام چت , چت , چت روم ,, فلش چت , ويكي چت, نغمه چت, ارم چت , بدو چت , چت دنيا, سودا چت , سونيا چت, چت راز , پليس چت, كاكا چت ,
چت ناب , چت فرديس , كلوب چت , بلاگفا چت , ليمو چت , سحر چت , پايدار چت, شادين چت , ياسي چت , پوما چت
جردن چت
چت ناب , چت فرديس , كلوب چت , بلاگفا چت , ليمو چت , سحر چت , پايدار چت, شادين چت , ياسي چت , پوما چت , نسيم چت , شادي چت , ميهن چت , آنجل چت , كليك چت , نگين چت , چت ايرانسل , من و تو چت , ملوس چت , آوين چت , هادي چت, چت ترين , فرح چت , فرياد چت, تك چت , جينگيلي چت , طلا چت , عسلي چت, گل ناز چت , دل چت , رامين چت , سي سي چت , آخ جون چت, دنس چت , اسرار چت, جام چت
جردن چتآ

پرنده طلایی
روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند.
سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند.
روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده وا شد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»
پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.»
پرنده طلايي گفت «آزادم كن تا تو را به آرزويت برسانم.»
پيرمرد پرنده طلايي را آزاد كرد.
پرنده طلايي پيرمرد و پيرزن را برد به خانه قشنگي كه در كنار جنگلي قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراك در آن مهيا بود.
پرنده طلايي گفت «اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.»
بعد, يكي از پرهایش را داد به آنها. گفت «هر وقت با من كاري داشتيد, اين پر را آتش بزنيد فوراً حاضر مي شوم.» و خداحافظي كرد و پر زد و رفت.
پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آنها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت.
دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تنها در گوشه اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟»
پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هروقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.» پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»
پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد.
پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.»
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ جنبنده اي دوروبر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.»
پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده آنها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت.
پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.»
پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟»
گفتند «نه! برو به سلامت.»
پرنده طلايي باز هم يكي از پرهایش را به آنها داد, خداحافظي كرد و رفت.
پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز برایشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند.
يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟»
پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.»
پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.»
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد.
پرنده طلايي حاضر شد و گفت «ديگر چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.»
پرنده پرسيد «چه مشكلي داريد؟»
پيرزن جواب داد «دلم مي خواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.» پرنده طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.»
پرنده از روي هوا و آنها از روي زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصري كه در آن وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آماده خدمت بودند.
پرنده گفت «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر كاري با من نداريد ديگر برم.»
گفتند «برو به خير و به سلامت.»
پرنده طلايي باز هم يكي از پرهایش را به آنها داد و خداحافظي كرد و رفت.
پيرزن و پيرمرد در مدتي كه حاكم و ملكه شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند كه به كلي مردم را فراموش كردند.
پيرزن وقتي به حمام مي رفت به جاي آب تنش را با شير مي شست و بعد مي گرفت در آفتاب مي خوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود.
يك روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توي آفتاب. در اين موقع تكه ابري در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.
پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟»
پيرمرد گفت «من از كجا بدانم.»
پيرزن گفت «يالا برو پر را بيار آتش بزن كه با پرنده طلايي كار دارم.»
پيرمرد گفت «اين دفعه چه خيالي داري؟»
پيرزن داد كشيد «لغز نخوان پيرمرد. زود كاري را كه مي گويم بكن والا پوستم نرم نمي شود.»
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.
پرنده طلايي حاضر شد و گفت «اين دفعه چه مي خواهيد؟»
پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.»
پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد.
پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند.
پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم
قصه ی "علي بهانه گير "
مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟»
زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.»
دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.»
گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.»
بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون.
زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.
زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.»
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.»
زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.»
علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.»
زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.»
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.»
زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.»
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.»
هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند.
زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»
و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري.
شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله.
يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.»
يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟»
يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير.
يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟»
زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟»
كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.»
عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.»
در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.»
عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»
صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.»
صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.»
عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟»
علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟»
عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟»
چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟»
زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟»
زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند.
پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟»
علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد.
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»
يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.»
علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟»
علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟»
پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.»
علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟»
پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.»
قصه پرنده آبی
پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»
پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بچه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.
در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد.دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اينور نگاه كرد؛ آنور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور ميشود! بچه را ميگذارم همينجا و زود ميروم و برميگردم.»
و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا ميخورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.
پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند.
در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مينشست كنار پنجره؛ براي چهلتا پرنده اش دانه ميپاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها ميشد.يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا ميكرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آنهاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد.
دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها همه جا جار زدند كه هر كس دلش ميخواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.
پيرزني صداي جارچيها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! ميبيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شترها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.
كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بالزنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دستهاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.»
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را ميگويد.»
پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»و كچل را صدا زد.
كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»و كچل را تا ميخورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.
دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»كچل گفت «ديگر نميگويم. ميترسم باز غش كني و اينها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند»دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»
كنيزها گفتند «به روي چشم!»
كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد.
دختر پرسيد «ميتواني من را به آن باغ ببري؟»
كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»
دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»
كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباسهاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دستهايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»
كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي ميدهي؟»
پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت ميكنم.»
كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.
پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهلتا پرنده عاشق من هستند و بايد خيلی مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نميگذارند.»
و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»
مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.
روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر ميشوند. آن وقت هم تو را ميكشند و هم بچه را.»
دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»
كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.
چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان».
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»
كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.
همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
زن گفت «هرچه ديده و شنيده اي بگو.»
كنيز هم هرچه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم ميروم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.»
بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.
نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»
«بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
«بله, تاج سرم!»
پسر ميخواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نميگذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»
حسن يوسف گفت «مادرجان! نميتوانم اينجا بمانم.»
مادرش گفت «چرا نميتواني؟»
حسن يوسف گفت «چهلتا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه ميزنم رهايم نميكنند.»
مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»
پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آنها خودم را آتش مي زنم. آنها ميگويند نه, مزن. من ميگويم نه, حتماً اين كار را ميكنم و پرواز ميكنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در ميروم. آنها هم به دنبال من خودشان را به آتش ميزنند و خاكستر ميشوند.»
مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.
حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و ميخواهم خودم را بزنم به آتش.»
پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»
حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرينتر از اين زندگي است. حتماً اين كار را ميكنم.»
پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش ميزنيم.»
حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.
حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و چهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.
حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.
پایان
تعداد صفحات : 11