راهــ کـِـﮧ میـروے
عَقــَـب میـمــانَــم•••
نـَه بـَـرای اینـکـِـﮧ نـَخواهَـم با تــُـــو هـَـم قــَـدم باشَـم
میـخواهـم پا جاے پاهایـَـت بگــُـذارَـم
میـخواهـَـم مـُـراقبـَـت باشَم
میـخواهـَــم رد پایـَـت را هیچ خیابانـے در آغوش نکـِـشـَــد
تـــُــو فــَـقـَـط بـَــراے مـَـنے•••
کاش در آغوش تو . . می مردم .
تنها جایی که
لحظه هایش آکنده ام می کرد
از فراموشی ی عمیقی
که دردهایم را به تمامی
از یاد می بردم . .
کاش آن لحظه که
تپش قلبهامان یکی می شد
ضربان قلبم را
از کار می توانستم انداخت
تا تنها کنار لالایی ی نبض نفسهای تو
به خوابی ابدی بروم . . .
کاش میان دستهای تو که بودم
ساعتها می ایستادند
و ما
بر خطی ممتد از زمان
تا بی نهایت می رفتیم . .
تا جایی که رسالت انسان بر زمین
به انتها برسد
تا دوباره به هیات آدم و حوا
به سرزمین موعودمان
عروج کنیم.
تـو چـه مـیفـهـمـی از روزگـارم .... از دلـتـنـگـی ام ... گـاهـی بـه خـدا الـتـمـاس مـیـکـنـم ... خـوابـت را بـبـیـنـم ... مـیـفـهـمـی ؟!! فـــــقــــــط خـــوابــــــت را !!!